چهارشنبه پنجم مرداد ماه (1390) عروسی دایی و خاله نیلوفر بود. ما از ساعت شش عصر در محل حاضر بودیم و فکر کردیم رهام توی راه میخوابه ولی ای بابا رهام قشنگ فهمیده بود که یک خبری هست. توی باغ اولش همه چیز برای رهام جالب و تعجب برانگیز بود و فقط با انگشت اشاره میکرد و میگفت اٍ اٍ اٍ . مریم خانموم هم اومده بود که رهام رو نگه داره خداییش دستش درد نکنه اگه نبود ما هلاک میشدیم نه اینکه رهام اذیت بکنه ولی تمام مدت بغل کردنش، غذاش، خواباندنش و .... . خدارو شکر رهام از سر و صدا و جمعیت اصلا ناراحت نشد خوشش هم اومده بود کلی رقصید اصلا رقص دو انگشتی رو از همون شب یاد گرفته.
تازه شام خودش رو هم نخورد و به جاش کباب کوبیده خورد و شکلات و پاستیل!
تا ساعت دو نصف شب هم که اومدیم خونه اصلا شیر نخورد یا مامان بهش نداد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر