از روز دوم عید شروع کردیم بار و بندیل جمع کردن و بالاخره روز سوم نزدیکیهای ظهر با کمک مامان و بابا روانه سفر شدیم، رهام اولش یک ساعت خوابید ضمنا اولین باری بود که توی صندلیش به مدت طولانی قرار بود بشینه! بعد از بیدار شدن تا مدتی سرگرم بود ولی بعد دیگه نق نق ها شروع شد میخواست جلو پیش پرهام باشه و به فرمان دست بزنه ولی نمیشه که! وسطهای راه (سواد کوه) پی پی هم کرد جوری که غیر از لباسها جورابهایش هم کثیف شده بود با یک شامورتی بازی توی ماشین عوضش کردیم ولی بیچاره رسیدیم گرگان جوش زد. بالاخره غروب رسیدیم گرگان و حالا تازه اول ماجراها بود که به شلوغی عادت کنه، غذا بخوره و ... ، بیچاره پرهام میبردش توی اتاق و خودش بهش غذا میداد. خلاصه پرهام و من هلاک شدیم تا آب تو دل رهام تکون نخوره و یک وقت مریض نشه! برگشتنه رهام خسته بود اینقدر که آدمهای جدید دیده بود و این ور و اون ور رفته بود جوری که بیشتر راه برگشت رو خوابید و زیاد اذیت نکرد و ما به سلامت غروب روز ششم برگشتیم تهران. همان شب مامان و بابا آمدند خانه ما دیگه رهام از خوشحالی دیدنشون به ویژه بابا چه کار کرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر